دل نوشته های مامان
این وبلاگ تقدیم میکنم به دخترم سلنا جان .
امیدوارم دخمرم از این هدیه مامان خوشش بیادو بپسنده .
از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد،شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت
امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق
خود را در پستوی زمان تنها حس نمیکنم . . .
پلک جهان می پرید
دلش گواهی میداد
اتفاقی می افتد
اتفاقی می افتد
و
فرشته ای از آسمان فرود آمد
عزیزم ممنون که من رو مهمون این حس زیبا کردی ، حسی که هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر لطیف و دل انگیز باشه ، دلبرکم همیشه قدردانت خواهم بود که با وجودت من هم نام مقدس مادر رو گرفتم .
بابا که شدم ...
به دخترم پول تو جیبی نمیدم !!!
تا یواش از پشت سرم بیاد دستاشو حلقه کنه دور گردنم
موهاشم بخوره تو صورتم در گوشم پچ پچ کنه ....
بگه بابایی بهم پول میدی ؟ داریم با بچه ها میریم بیرون
موهاشو بزنم کنار ، ماچش کنم بگم برو از جیبم بردار بابایی
به خاطر دخترم هم که شده یه روزی بابا میشم !!!!