سلناسلنا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

سلنا فرشته کوچولوی مامان و بابائی

کفش زمستونی

1393/8/18 10:21
نویسنده : پریسا
370 بازدید
اشتراک گذاری

15.gif

دخترم دیشب ما تصمیم گرفتیم بریم بازار من و تو و بابائی. میخواستیم برات پوتین بخریم از قبل از رفتن خیلی شیطونی می کردی .

 

میخواستم لباس تنت کنم اجازه نمی دادی میگفتی خودم ؟ بهت گفتم اگه لباس بپوشی برات شکلاتهای رنگی رنگی میخرم ، بعد تو شیطون بهم نگام کردی و گفتی : اگه دختل خوبی باشی بلات توتولات میخلم . قربونت برم که این قدر شیرین زبون شدی مامانیییییییییییییییییی. 

 رفتیم جلو خونه خاطی فاطی که توبهش میگی خاله پاتی ، امر رضا رو دیدی و داد زدی امیل للا سلام بعدم دویدی رفتی توبغلش .

سارینا هم که صدای تو وروجک و شنیده بود اومد پائین جلو در بهش گفتی آجی سلام بلیم توووووو .حالا دیگه هر کاریت کردیم نمی اومدی بریم خلاصه اینکه گذاشتیمت خونه خاله فاطی و من و بابائی رفتیم خریم و برات یه پوتین خشکل و یه دستکش و دو تا سی دی خاله ستاره و با نی نی  خریدیم .

بابائی کلی عکس از خودت و کفشت گرفته که بعدا"میذارم تو وبلاگت مامانی

شب که اومدیم خونه گفتی مامانی هبیج (هویج) میخوام یه هویج برات پوس گرفتم و قاچ قاچش کردم هنوز ربع ساعت نگذشته بود که باز گفتی یه چیزی بده بخولم . گفتم چی میخوایی ؟ گفتی پنیل .

بعد از خوردن شام گفتی مامانی بیا بشین سی دی ها رو تو دستت گرفته بودی و میگفتی یکی بود یکی نبود از خدا هیچ کس نبود بعدشم شروع کردی به قصه گفتن درباره حسنی ،این حسنی ،الاغه ،این جوجوشه و از این جور چیزا بابائی کلی ازت فیلم گرفتم از بس شیرین زبونی می کردی .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)