اولین روز مهد کودک
عزیزم هر چی فکر می کنم می بینم که هیچ راهی جز مهد کودک نیست با اینکه دلم راضی نمیشه اما چاره ای ندارم مجبورم بذارمت مهد کودک خاله سمیه رفته و من حدود یک ماهه که بخاطر تو تصمیم گرفتم سر کار نرم چون کسی نیست تا از تو مراقبت کنه .
روزهای سختیه خاله سمیه جون خیلی خیلی زحمت تو رو کشیده گلم ، حدود یکسال و نیمه که از تو مراقبت میکنه اما الان بخاطر شرایط آنا مجبوره بره نه اون راهی داره و نه من دخترم خوبی های خاله هیچ وقت یادت نره .
عزیزم یادت باشه خاله سمیه همیشه در بدترین شرایط ها کنار من و تو مونده و ما ررو تنها نذاشته امیدوارم یه روزی بتونیم بخش کوچکی از زحمات خاله جون و جبران کنیم خاله سمیه جون بابت همه زحماتت ازت ممنونووووووووونیم و خیلی خیلییییییییییییییییییییی دوست داریم .
بلاخره رفتم و ثبت نامت کردم البته این کار رو مدیون آقای حسینی هستم واقعا" برای رفتن تو به مهد خیلی کمکم کرد ایشون برای من همیشه مثل پدر بودن واقعا" ازشون ممنونم قرار شد که از فردا که در واقع شانزدهم خرداد ماه بود بری مهد اما سه روز اول باید تا ساعت 10 می موندی تا به اونجا عادت کنی .
صبح زود از خواب بیدار شدم و برات صبحانه و تغذیه گذاشتم چون ساعت ده بر می گشتی نیازی به غذا نبود با هم رفتیم مهد و تو شروع کردی به گریه کردن .
من بعد از خداحافظی شروع کردم به گریه کردن تا یه دفعه به خودم اومدم باید زنگ می زدم به خاله فاطی تا بیاد دنبال تو مثل همیشه خاله فاطی با آغوش باز پذیرفت و قرار شد راس ساعت بیاد دنبال تو خانم مربی تو خاله رؤیا بود و تو این قدر ازشون خوشت اومده بود که خاله می گفت هز چی به سلنا می گفتم خاله جون بیا بریم از یغلش پائین نمی اومدی ومجبور شده بودن به زور ببرتت خونه .
خدا رو شکر از مهد خوشت اومد و فقط سه روز اول یه کم بی قراری میکردی اما درست شد و تو هز روز دست های کوچیکت رو برای من به نشانه خداحافظی تکون می دادی و من توی دلم خودم رو نفرین می کردم که چرا تو رو اینجوری آواره کردم .
هر روز بابائی صبح زود من و تو رو می آورد دم در مهد و ظهر ها هم می اومد دنبالمون البته روزایی که نمی تونست مجبور بودیم خودمون بریم خونه . دخترم من رو ببخش که مجبور شدم بذارمت مهد کودک و از تو فرشته کوچولو ممنونم که این قدر قانع هستی بعدا" عکس های مهد رو برات می ذارم خیلی خیلیییییییییییییی دوست دارم.