ماشین شارژی
امروز عصر پنجشنبه است و هوا هوای پائیزیه کم کم داره سرد میشه من و تو و بابائی میریم بیرون یه گشتی بزنیم این روزا بابائی خیلی احساس دلتنگی داره همش میگه دلم می گیره داریم میریم بیرون که حال و هوای بابائی هم عوض بشه سمت سینما سعدی بودیم که چشمم به یه کلاه خشکل افتاد و برات خریدیم تو راه برگشتن تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله شهربانو چون اسباب کشی داشت کمکش کنیم امیررضا و سارینا ماشینشون دادن به تو و تو کلی ذوق کردی چون اسباب کشی داشتن تصمیم گرفتیم ماشین بیاریم خونه تقریبا" ساعت 10:30 بود که رسیدیم ماشین که پایین گذاشتیم گفتی مامان ، هان هان میخوام بعدم گفتی سلنا خانوم میخواد بشینه تو ماشین یعنی کمک میخواستی منم گذاشتمت وکلی برای خودت بازی کردی .
تازه از حموم بیرون اومده بودم چون سردم بود به بخاری تکه دادم سلنا خانوم هی صدام میزد و می گفت :مامان بیا اینجا پیش سلنا خانوم بشین
من: سردمه مامان ، یه کم گرم شدم میام
سلنا لجباز با عصبانیت : مامان بیاد بشینه
چون سردم بود دیگه اهمیت ندادم
سلنا : مامانی بی تربیت بیا دیده
من : سلنا عیبه حرف بدیه
سلنا : مامانی زشتو
من : پس من دیگه مامانت نیستم
سلنا : مامانی خشتل بابائی بیا ، دوست دارم
من : حالا که دختر خوبی شدی باشه