سلناسلنا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

سلنا فرشته کوچولوی مامان و بابائی

سلنا و آرایش

سلنا خانوم تا چشم مامان رو دور میدید رژ لبهام رو بر می داشت جلو آینه وای میستاد و  شروع به کشیدن و خوردن رژ لب می کرد بعد هم میومد و میگفت مامانی خشتل شدم  . بهش گفتم سلنا خانوم چی کار کردی لباش رو بهم می زد و می گفت لژ لب زدم ببین یه شب که حاج عمو اینا از کربلا اومده بودن رفتیم خونشون اولش یه کم ازشون رو می گرفتی بعد که روت باز شد اول کلی براشون رقصیدی بعدشم به زن عمو گفتی من لژ لب می خوام بنده خدا زن عمو مونده بود چی کار کنه خلاصه برات یه رژ لب با یه آینه آوردن و تو شروع کردی به رژ کشیدن عکسش عمو صادق گرفته بعدا" برات میذارمش . تا موقع خداحافظی شما اجازه ندادی که رژ زن عمو رو بهش بدیم مجبورمون کردی که رژ بی...
16 دی 1393

سلنا و آشپزی در مهد

عزیزکم اولین چیزی که در مهد بعنوان آشپزی براتون در نظر گرفته بودن درست کردن ژله موزی بود کلی گشتیم تاتونستیم برای شماه ژله موزی پیدا کنیم  . ادومین مرحله آشپزی شما درست کردن پاپ کورن (پفیلا) بود خانم مربی گفته بود برای شما مقداری روغن مایع بذارم           ...
16 دی 1393

شعرهایی که دخترم در سن دو سالگی در مهد یاد گرفت

خرگوش من چه نازه گوشاش چقد درازه میخوره برگ کاهو میدو مثل آهو موهاش همیشه نرمه مثل بخاری گرمه یه خرگوش یه خرگوش یه خرگوش بازیگوش خرگوش من سفیده بابام اونو خریده نه نیش داره نه پنجول می دوه شاد و شنگول دو مورچه و دو مورچه با هم میرن تو کوچه هر دو رفتن زیر سنگ زیر دو سنگ قشنگ   لالایی  لای عروسک عروسک ملوسک وقت خوابت رسیده نازی خانوم خوابیده بخواب بخواب نازی جون چشم سیات قربون  تبل بزرگم خیلی قشنگه وقتیکه میزنم این جور صدا میده دوم    دوم    دوم   ...
16 دی 1393

ماشین شارژی

  امروز عصر پنجشنبه است و هوا هوای پائیزیه کم کم داره سرد میشه من و تو و بابائی میریم بیرون یه گشتی بزنیم این روزا بابائی خیلی احساس دلتنگی داره همش میگه دلم می گیره داریم میریم بیرون که حال و هوای بابائی هم عوض بشه سمت سینما سعدی بودیم که چشمم به یه کلاه خشکل افتاد و برات خریدیم  تو راه برگشتن تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله شهربانو چون اسباب کشی داشت کمکش کنیم امیررضا و سارینا ماشینشون دادن به تو  و تو کلی ذوق کردی چون اسباب کشی داشتن تصمیم گرفتیم ماشین بیاریم خونه تقریبا" ساعت 10:30 بود که رسیدیم  ماشین که پایین گذاشتیم گفتی مامان ، هان هان میخوام  بعدم گفتی سلنا خانوم  میخواد بشینه تو ماشین...
24 آبان 1393

پیشرفتهای سلنا در مهد

عزیزم الان حدود پنج ماهه که داری میری مهد خدا رو شکر راضیم چون  از تنهایی در  اومدی کلی شیطونی می کنی و خوش می گذرونی  از رقص  گرفته تا بازی و نقاشی ...در حال حاضر وابستگیت هم  کمتر شده خاله رؤیا رفته و مربی جدید خانم امیر زاده است  البته از اول مهر ماه این طوری شد  . روز جهانی کودک بود و مهر برامون دعوتنامه فرستاده بود برات نگهش داشتم اما متاسفانه نتونستم ببرمت چون ماشینمون تصادف کرده بود و بابائی هم شب کار بود از اونجائی هم که مهد گفته بود همراه نداشته باشید نمی تونستم به کس دیگه ای بگم خلاصه اینکه نرفتیم  ببخشید اما جشنهای بعدی حتما" جبران می کنیم . 26 مهر ماه جلسه اولیاء و ...
20 آبان 1393

اولین روز مهد کودک

عزیزم هر چی  فکر می کنم می بینم  که هیچ راهی جز مهد کودک نیست با اینکه دلم راضی نمیشه اما چاره ای ندارم مجبورم بذارمت مهد کودک خاله سمیه رفته و من حدود یک ماهه که بخاطر تو تصمیم گرفتم سر کار نرم چون کسی نیست تا از تو مراقبت کنه . روزهای سختیه  خاله سمیه جون خیلی خیلی زحمت  تو رو کشیده گلم  ، حدود یکسال و نیمه که از تو مراقبت میکنه  اما الان بخاطر شرایط آنا مجبوره بره نه اون راهی داره و نه من  دخترم خوبی های خاله  هیچ وقت یادت نره  . عزیزم یادت باشه خاله سمیه همیشه در بدترین شرایط ها کنار من و تو مونده و  ما ررو تنها نذاشته  امیدوارم یه روزی بتونیم بخش کوچکی از زحمات خال...
19 آبان 1393